دانلود رمان خاکستری از نگار رازقندی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۶۳۵
خلاصه رمان : _ خاله؟ الان چشمهای تو آبیه یعنی همه چیز رو آبی میبینی به جسم ریز میزه درنا که روی پام نشسته بود خیره شدم و خندیدم.-مگه چشم هاش تو که قهوه ایه همه چیو قهوه ای مبینی بچه؟ بهم خیره شد و دندوننما خندید.-نه! محکم تر بغلش کردم و از تاب پایین اومدم تا لبه باغچه حیاط بشینم و به محض بلند شدنم صدای باز شدن درب ناگهانی خونه اومد و قامت آبان تو چهارچوب ظاهر شد و پشتش مادرش اومد. -واستا آبان؛ واسه چی الکی شلوغش میکنی؟ مگه قرآن خدا غلط میشه تو طعم بچه دار شدن رو بچشی؟ …
قسمتی از داستان رمان خاکستری
از ماشین با عجله پیاده شدم کفش هام طوری توی گل فرو رفت که به زمین خیس لعنت فرستادم. سفید بودن همه جا چشم هام رو اذیت میکرد و توی برف سمت آبان رفتم. شاید چند قدم دور تر… پسر قد بلند و صورت کرخت شده از سرما در حالی که لب هاش ترک برداشته بود دست هاش میلرزید
رو دیدم، کمی جلوتر رفتم. اون چیزی نبود که انتظار داشتم ببینم و همون اسلحه که آبان ازش حرف میزد درست روی شقیقه خودش تنظیم کرده بود. -یک قدم دیگه جلوی بیاید شلیک کردم. طوری این جمله رعشه به تنم انداخت که سر جام خشک شدم و آبان دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد.
-من دست خالی اومدم پوریا… گوشت با منه؟ بزارش زمین. پوزخند پسری که حالا اسمش رو فهمیده بودم، عجیب کامم رو تلخ کرد. -وقتی گوش شنوا میخواستم کجا بودی جناب سروان؟ -مطمئن نبودم درجه نظامی آبان رو درست گفته باشه اما چه اهمیتی داشت؟ -میخوای خودتو بکشی؟ بکش …
ولی نه با اسلحه ای که اختیارش مال منه خودت رو از کوه پرت کن پایین… دیوونه شده بود. این حرف هایی نبود که حالا اون پسر نیاز داشت بشنوه. -میترسید گیر بیوفتید؟ ادم اشتباهی رو برای منصرف کردن من فرستادن… آوازتون توی کل کلانتری پیچیده؛ شما حتی به زن خودت رحم نکردی …