رمان روزگار جوانی از صدای بی صدا دانلود رایگان

رمان روزگار جوانی از صدای بی صدا با لینک مستقیم

دانلود رمان روزگار جوانی از صدای بی صدا کامل رایگان

ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات : ۱۸۶۱

خلاصه رمان : _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم از هفته ی پیش یبوست گرفتم، نو پی پی جون پوپو. پونه عصبانی نگاهم کرد. اما الان مهم موافقت عاطفه بود، تنها دختر آرام کلاس، خب او همیشه پایه ی دیوانه بازی های ما بود. تا سرش رو تکان داد یک بوس براش فرستادم. _میخووااامممت. پونه: چندش.

قسمتی از داستان رمان روزگار جوانی

لب تاپم رو روشن کردم. گوشی ام که نبود برای اینکه حوصله ام سر نره در حال طراحی آهنگی پلی کردم. اما بی دلیل خواستم به دایی زنگ بزنم. اسکایبم را باز کردم. نگاهی به ساعت کردم حدودا هفت هشت صبح بود آنجا. دایی سحر خیز، هر روز برای دوییدن میرفت. _جان دایی؟

داشت پیراهنش را می پوشید تتوی جدیدی اضافه کرده بود. نپوش نپوش بیا جلو ببینم. توجهی نکرد تی شرتش رو پوشید و اومد روی صندلی نشست. _اا دایی! _زهرمار و دایی، سلام نکرده خجالت نمیکشی؟ _سلام. چطوری؟ خوبم، اینم دیدن نداره فقط بد آموزی داره ماله دوران جاهلیته.

_نخیر دیدم یه دونه جدید اضافه کردی. خندید. _مامان بابات چطورن؟ _نمیشناسم همچین آدم هایی، کی هستن؟ خنده ی تلخی کرد. _دایی برام گوشی میفرستی؟ _گوشی؟ _آره مدل آخره اون سیب ها دو روز دیگه ریلیس میشه. _تا من بفرستم اومده ایران. _خب با عجله بفرست. لبم را به شکل غنچه کردم.

_پلیییز. گوشی ندارم. _چرا؟ _به عنوان دیه دادم به دوستم. _چی؟ شانه بالا انداختم. _کامران رفته چغلی دوستم رو به باباش کرده؛ اونم باباش و زن باباش ریختن سرش و چندتا دنده و دست و پاش روشکستن و گوشیش هم گم کرده بودم گفتم هم بخاطرش یه دور دیگه کتک نخوره هم دیه باشه…